با خود میگویم بهتر است چند دقیقه ای از خانه بیرون بزنم و اطراف را نگاهی کنم.
نمی دانم این همه آدم به کدام سمت میروند؟
خیابان، آدمها را دزدیده است.
هیچ چیزی نمی بینند.
خانه ها گوشه نشین و سر در گریبانند،
مثل بچه ای که بستنی اش را گرفته باشند.
پسر بچه ای با لبخند میگوید وزنت را بگیر…
و من می فهمم
که فکرم از وزنم کوتاه تر است!
به خانه بر میگردم
مانند آن زندانی
که از محوطه زندان خسته شده
و باز هم سلول را ترجیح میدهد…
چشمم به ساعت می افتد.
با خود میگویم
“ساعت، فقط منتظر مرگِ امروز است”
و روزها، کنار یکدیگر در قبرستانشان آرام میگیرند.
و شنیدم که مادرم بعضی شب ها برایشان گریه میکرد.
میخواهم از اسارت ساعت فرار کنم و منتظر مرگ نباشم.
می گذارم که مرگ منتظرم باشد.
دیگر به خانه های خالی قبرستان نگاه نمی کنم.
می خواهم چند صباحی فارغ شوم
و خودم را به خانه بخت ببرم.
نوشته ای از مهدی معتمدی
4 دیدگاه
ساعت مرگ امروز…
نوشته ی خودت بود اقا مهدی؟؟
سلام، بله
لایک بر تو
و بیشتر به شما 🙂