دلم که تنگ میشود سرم را میچسبانم به شیشه پنجره و فکر میکنم به چیزهایی که به آنها گفتهام: بد
اما همانها بودند که نوع فکرم را تغییر دادند. شاید همین علت است که زمانی میرسد تا به تمام اتفاقات بدِ قبلی بخندیم!
بدها، بد نیستند، جرمشان بر خلاف خواسته ها بودن است و خواسته ها فارغ از نوعشان، خوبند.
در حالی که بدها تغییرمان می دهند و مثبت یا منفی بودن تغییر، بستگی به تصمیم های خودمان دارد.
در حال یافتن معنی برای پس گرفتن نیروی شامگاهی هستم. من زندهام تا برای هر چیزی، مفهومی پیدا کنم. انگار همه چیز در کنار فهم هیجان انگیز میشود.
شب همچنان در خیابان میدَود
و من در روشناییِ LED های خاموش، نوشتن را مینویسم…